خاطرات کوتاهی از شهدای دفاع مقدس
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: اجازه بده خودم جارو کنم، اینجوری بدیهای درونم هم جارو میشه. کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یک فرمانده لشگر... (شهید همت)
بسمالله را گفته و نگفته، شروع کردم به خوردن. حاجی داشت حرف میزد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی میکرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچهها شام چی داشتن؟
- همین رو.
- واقعاً؟ جون حاجی؟
نگاهش را دزدید و گفت: تُن رو فردا ظهر میدیم.
حاجی قاشق را برگرداند. غذا در گلویم گیر کرد. حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون میدیم. حاجی همین طور که کنار میکشید، گفت: به خدا منم فردا ظهر میخورم. (شهید همت)
***
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: اجازه بده خودم جارو کنم، اینجوری بدیهای درونم هم جارو میشه. کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یک فرمانده لشگر... (شهید همت)
***
داشتم برای نماز ظهر وضو میگرفتم، دستی به شانهام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت «علی! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ، وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم.» گفتم «مثلاً چی کار کنیم؟» گفت «دو تا کار؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش.» (شهید حسن باقری)
***
قبل از حرکت از اردوگاه گفتند که حاج همت گفته است تو و مهدی خندان، حق شرکت در عملیات را ندارید. وقتی خبر را شنیدیم، در به در دنبال حاج همت گشتیم. آخر سر، ماشینش را دیدیم که داشت از اردوگاه خارج میشد و میرفت طرف قرارگاه. به هر زحمتی بود، نگهش داشتیم. حاج همت قبول نمیکرد. جر و بحث بینمان بالا گرفت. همت با شرکت من در عملیات موافقت کرد، اما با مهدی خندان نه. یکهو خندان زد زیر گریه. اشکها کار خودش را کرد. حاج همت رضایت داد، ولی از او قول گرفت که احتیاط کند و جز فرماندهی و هدایت نیروها، کار دیگری نکند. حاجیپور فرمانده تیپ عمار، شهید شده بود و فقط مانده بود مهدی. حاج همت از این میترسید که مهدی هم از دست برود.
***
اوایل معلم شدنم بود که فهمیدم خیلی کماشتها شده. یک روز سر سفره نشسته بودیم. چند لقمه خورد و بلند شد که بره مدرسه. من هم یک لقمه براش گرفتم و گفتم با خودت ببر. خیلی خوشحال شد و لقمه رو گرفت و رفت. تا چند روز این کار تکرار شد؛ و من هر روز لقمه بهش میدادم تا با خودش ببره. یک روز ازش پرسیدم: «چرا خودت غذا نمیخوری و همش منتظری من برات لقمه بگیرم؟» با مِنّ و مِن جواب داد: «آخه هر وقت دست میبرم تا برای خودم لقمه بگیرم، قیافه بچههای گرسنهی کلاس میاد جلوی چشمم و اشتهام کور میشه. منم لقمههای شما رو میبرم و میدم به اونها» (شهیده مهری رزاق طلب)
***
بهش گفتم: چرا طوری لباس نمیپوشی که در شأن و موقعیت اجتماعیت باشه؟ یک کم بیشتر خرج خودت کن. چرا همش لباسهای ساده و ارزون قیمت میپوشی؟ تو که وضع مالیت خوبه.
گفت: تو بگو چرا باید چیزهایی داشته باشم که بقیه حسرتش رو بخورن؟ چرا باید زرق و برق دنیا چشمام رو کور کنه؟ دوست دارم مثل بقیه مردم زندگی کنم... (شهیده اعظم شفاهی)
***
تا اومدم دست به کار بشم، سفره رو انداخته بود. یک پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا بشقاب گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد، گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانم. تا تو سفره رو جمع میکنی، من هم ظرفها رو میشورم.
گفتم: خجالتم نده، شما خستهای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی، ظرفها هم تموم شده. نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی رو خجالت بده که میخواد خانومش رو خجالت بده. من هم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم. (شهید حسن شوکت پور)
***
پیشنهاد دادم که بیاید با خودم باجناق شود و همین مقدمهای برای ازدواجش شد. به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما از مال دنیا، غیر از یک دوربین عکاسی، چیزی نداره!
گفت: مادر، اینها مال دنیاست، بگو ببینم از دین و ایمان چی داره؟
گفتم: از این جهت هرچی بگم کم گفتم. ما که به گرد پای او هم نمیرسیم.
گفت: خدا حفظش کنه، من دنبال همچین دامادی بودم.
(شهید سرتیپ حاج محمد جعفر نصر اصفهانی)