خاطرات کوتاهی از شهدای دفاع مقدس
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: اجازه بده خودم جارو کنم، اینجوری بدیهای درونم هم جارو میشه. کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یک فرمانده لشگر... (شهید همت)
بسمالله را گفته و نگفته، شروع کردم به خوردن. حاجی داشت حرف میزد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی میکرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچهها شام چی داشتن؟
- همین رو.
- واقعاً؟ جون حاجی؟
نگاهش را دزدید و گفت: تُن رو فردا ظهر میدیم.
حاجی قاشق را برگرداند. غذا در گلویم گیر کرد. حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون میدیم. حاجی همین طور که کنار میکشید، گفت: به خدا منم فردا ظهر میخورم. (شهید همت)